عباس عبيرىغروبى ديگر به قادسيه رسيديم.كاروان در كاروانسرايى بزرگ و قديمى از حركتباز ايستاد. مسافران خستهاز چارپايان فرود آمدند و بارها بر زمين نهادند. من نيز پياده شدم و باراندكم را كنجى گذاردم. كاروانسرا پر از مسافر بود.گروهى سر بر بارهاشان نهاده، خفته بودند; دستهاى پيرامون چاه سر وصورت مىشستند; برخى نماز مىخواندند; گروهى گرم گفتگو بودند و تعدادى بهچارپايانشان مىرسيدند.سمت چاه رفتم، دلوى آب كشيدم، سر و صورت شستم. آب نوشيدم و به سوىدوستانم حركت كردم.در اين لحظه جوانى نحيف، زيبا و گندمگون توجهام را جلب كرد. همهمه بسياربود; هر مسافرى بارى همراه داشت، ولى او با جامه پشمين و بىهيچ رهتوشهاى تنها نشسته بود. پروردگارا، اين كيست؟ اگر سفر مىرود، چراتوشهاى ندارد؟اين پرسشها رهايم نمىكرد. با خود گفتم: بىترديد ازصوفيان است. اين جماعتسبكبار راه مىسپارند و با دريوزگى روزگار مىگذرانند.شايسته است نزدش شتابم و لب به نكوهشش گشايم. چنين كردارى زيبنده اين مسيرنيست. چون به وى نزديك شدم، در چهرهام نگريست و گفت:يا شقيق، «اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم.» اى شقيق، ازبسيارى گمانها بپرهيزيد، همانا برخى از گمانها گناه است.از اين سخن در شگفتى فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگاراست. بىآنكه پيشتر مرا ديده باشد، نامم را بر زبان راند و از آنچه در انديشهداشتم خبر داد. بايد از وى پوزش بخواهم. سر بلند كردم تا چيزى بگويم، ولىاو از من دور شده بود ...جوان پشمينهپوش بشدت مرا جذب كرده بود. احساس مىكردم بايد او رابيابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه»ديگر بار آن بزرگمرد را ديدم. نماز مىگزارد، اشك از ديدگانش روان بودو پيكر نحيفش مىلرزيد. با خود انديشيدم: اين همان جوان فرخنده است، بايدنزدش شتابم و پوزش خواهم. اندكى درنگ كردم. چون نمازش پايان يافت،به وى نزديك شدم. هنگامى كه مرا ديد، فرمود:يا شقيق، «وانى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى.»اىشقيق، [پروردگار در قرآن كريم مىگويد] همانا من بر كسى كه توبه كند،ايمان آورد، كردار نيك پيشه سازد و در مسير هدايت گام بردارد، بسيارآمرزگارم. آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:بىترديد اين جوان نزد خداوند جايگاهى والا دارد، تاكنون دو بار از آنچهدر درونم مىگذرد، خبر داده است.سرنوشت در منزلگاهى ديگر ما را به هم رساند. ظرفى در دست داشت،كنار چاهى ايستاده بود و مىخواست آب بكشد. ناگاه ظرف از كفش لغزيد و درچاه فرو غلتيد. سر سمت آسمان بلند كرد و گفت:پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومىنشانى; و هر گاه غذايىبخواهم، گرسنگىام را پايان مىبخشى.سرورم، جز اين ظرف ندارم، آن را از من مگير!به آفريدگار سوگند! يكبارهآب چاه چنان بالا آمد كه با چشم مشاهده مىشد. جوان دست دراز كرد، ظرفش رابرداشت، از آب آكنده ساخت، وضو گرفت و چهار ركعت نماز گزارد.آنگاه سمت انبوه ريگها شتافت، مشتى ريگ در ظرفش ريخت، تكان داد و آشاميد.چون چنين ديدم، نزديك رفتم و سلام كردم. وقتى پاسخ داد، گفتم: كرم كنيد و ازآنچه پروردگار به شما ارزانى داشته، بهرهمندم سازيد.جوان فرمود:نعمتخدا پيوسته، آشكار و پنهان، بر ما فرو مىبارد. به پروردگارت گماننيك داشته باش.پس ظرفى كه در دست داشتبه من سپرد غذايى لذيذ بود; غذايى كه گواراترو خوشبوىتر از آن نديده بودم ...ديگر آن بزرگوار را نديدم. تا آنكه در مكه، نيمه شبى در كنار «قبهالسراب»، توفيق به يارىام شتافت. همان جوان گرانقدر بود. پيوسته مىگريستو فروتنانه نماز مىگزارد. چون بامدادان فرا رسيد، ذكر خداوند بر زبان راند;نماز صبح گزارد; هفتبار پيرامون كعبه طواف كرد و از مسجد الحرامبرون رفت. در پى او از مسجد بيرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده، از هرسوى بر وى سلام مىكردند. به يكى از حاضران گفتم: كيست اين جوان؟پاسخ داد: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابىطالبعليهم السلام .