كيمياي عشق - کیمیای عشق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کیمیای عشق - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كيمياي عشق

مرتضي عبدالوهابي

ديواره البرز سپيد پوش است. برف ريزي مي بارد. شب نهم دي ماه 1339 ش. به نيمه خود نزديك مي شود. فردا، روز شهادت بانوي كربلا زينب عليها السلام است. مردم تهران در خواب هستند. برف، كوچه ها و خيابان ها را پوشانده. مرد، در خانه تنهاست. در بستر بيماري دراز كشيده. شعله آبي رنگ چراغ علاءالدّين را نگاه مي كند. از كتري بزرگ روي چراغ، بخار بلند مي شود. مرد، نفس عميقي مي كشد. در بستر جا به جا مي شود. چشمانش را مي بندد. مي خواهد به چيزي فكر نكند. اما نمي تواند. آيا امشب، وقت رفتن است؟ چندبار سرفه مي كند. نفسش به رسول، قلدر و لات قوي هيكل است. اهل تبريز است. تهراني ها به او «رسول ترك» مي گويند. رسول، جاهل سرشناس محلّه هاي اطراف بازار تهران است. براي خودش برو بيايي دارد. مأموران كلانتري ها هم از او حساب مي برند. يازده ماه سال، خلافكار است. تنها يك ماه از سال را آرام و سر به زير مي شود. اوّل «محرّم» دهانش را زير شير آب مي كشد تا ديگر نجس نباشد. دور رفقا و نوچه هايش را هم خط مي كشد. آن ها در اين يك ماه جرئت نمي كنند دور و بر او آفتابي شوند. رسول «ماه محرّم»، مرتّب به هيئت ها و مجالس روضه مي رود. محرّم امسال شب ها به هيئتي مي رود كه نزديك بازار تهران است. امشب هم مثل شب هاي پيش وارد هيئت مي شود. احساس مي كند جمع عزاداران با سردي او را نگاه مي كنند. اين احساس را شب هاي پيش هم داشت اما نه به شدّت امشب! سعي مي كند به اين مسأله اهميتي ندهد. سنگيني نگاه ها، بدجوري آزارش مي دهد. همه از حضور او معذّب هستند. چه معني دارد يك آدم لات و چاقوكش و خلافكار پا به مجلس امام حسين عليه السلام بگذارد؟ چند نفر كه كاسه صبرشان لبريز شده، دور مسئول هيئت جمع مي شوند.

- حاجي! او را بيرون كن.

- اين جا، جاي آدم هاي فاسق و لاابالي نيست!

- مجلس را از شور و گرمي انداخته!

مسئول هيئت حرف آن ها را گوش مي كند؛ آخر سر مي گويد:

- من رويم نمي شود او را بيرون كنم.

در اين وقت، جواني از بين جمع مي گويد:

- حاجي! اگر اجازه دهيد، من كار را تمام مي كنم. به او مي گويم برود. از هيچ چيز هم نمي ترسم. پاي دعوا و كتك كاري هم ايستاده ام.

مسئول هيئت سكوت مي كند. سكوت، نشانه رضاست. جوان با قدم هاي محكم به سمت «رسول ترك» مي رود كه گوشه مجلس نشسته. رسول متوجّه جوان مي شود. با لبخند از او استقبال مي كند. جوان بي مقدّمه مي گويد:

- از اين جا برو. هيچ كدام از عزادارها راضي نيستند تو اين جا باشي.

صورت رسول برافروخته مي شود. دست هايش مي لرزد. همه، منتظر عكس العمل او هستند. جوان خودش را براي يك دعواي احتمالي آماده كرده، حالت دفاعي به خود گرفته است. رسول ترك به شدت ناراحت است. معلوم است دارد خودش را كنترل مي كند. به زحمت از جا بلند مي شود. آرام، مجلس را ترك مي كند. يكراست به خانه مي رود. در اتاق دراز مي كشد. مشت هايش را به هم مي فشرد. اگر اراده مي كرد، مي توانست با يك مشت جوان را نقش بر زمين كند. اما اين كار را نكرد، مجلس امام حسين است، احترام دارد!

صبح زود است. كسي به در خانه رسول مي كوبد. رسول در را باز مي كند. با ديدن مسئول هيئت جا مي خورد. مرد، سلام مي كند. دست رسول را به گرمي مي فشرد. بعد روي پنجه پا بلند مي شود و چند بار صورت او را مي بوسد.

- رسول! ببخش. از بابت ديشب و حرف هايي كه آن جوان به تو زد، معذرت مي خواهم؛ به دل نگير!

رسول از رفتار و گفتار مسئول هيئت در شگفتي فرو رفته. مسئول هيئت دوباره دست رسول را مي گيرد و با محبت مي فشرد:

- از امشب به هيئت ما بيا! من ديگر بايد بروم. خداحافظ.

رسول جلو مرد را مي گيرد:

- به خود امام حسين قسم، تا علّت تغيير عقيده ات را نگويي، نمي گذارم بروي! ديشب قاصد فرستادي مجلس را ترك كنم، امروز صبح خودت آمده اي مرا دعوت مي كني. بگو!

- رسول! اصرار نكن.

- اصرار مي كنم. بگو!

مسئول هيئت به فكر فرو مي رود. لحظاتي بعد سر بر مي دارد و مي گويد:

- خيلي خوب. حالا كه اصرار داري، مي گويم. چاره اي نيست. ديشب خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم در صحراي كربلا هستم. همه جا تاريك و سياه بود. يك طرف، خيمه هاي لشكريان يزيد و طرف ديگر، خيمه هاي ياران و اصحاب امام حسين عليه السلام. به سمت خيمه هاي حسيني حركت كردم. هنوز چند قدم نرفته بودم كه متوجّه سگي بزرگ و قوي هيكل شدم. آن سگ دور خيمه ها مي چرخيد و پارس مي كرد. سگ نگهبان به هيچ غريبه اي اجازه نمي داد به خيمه ها نزديك شود. من با احتياط حركت كردم. دلم مي خواست امام و يارانش را ببينم. سگ متوجه من شد. به طرفم آمد. پارس كرد. با من گلاويز شد. در آن تاريكي و سياهي مي خواستم حيوان را به كناري بزنم و خودم را به خيمه ها برسانم. ناگهان متوجّه صورت سگ شدم. دقّت كردم...

مسئول هيئت بغض مي كند. ديگر نمي تواند حرف بزند. به ديوار خانه رسول تكيه مي دهد و مي نشيند. رسول هم كنارش مي نشيند. دست روي شانه اش مي گذارد:

- سر و كلّه سگ چطور بود؟ بگو!

مسئول هيئت با دست اشك ها را از پهناي صورتش پاك مي كند. پس از مكثي طولاني مي گويد:

- سر و صورت سگ، سر و صورت تو بود. سر و كلّه تو روي هيكل و بدن سگ قرار داشت. رسول! تو... تو نگهبان خيمه هاي حسيني بودي...

رسول ترك از جا بلند مي شود. ناله مي كند. دور خودش مي چرخد. شروع به گريه مي كند. به سمت مسئول هيئت برمي گردد:

- راست مي گويي؛ يعني واقعاً من سگ نگهبان خيمه هاي امام حسين بودم؟

كسي در كوچه نيست. رسول ترك چند بار صداي سگ ها را درمي آورد. بعد فرياد مي زند. صدايش مي لرزد:

- از اين لحظه به بعد، من سگ حسينم! خودشان مرا به سگي قبول كرده اند!

- حاج رسول! حاج رسول!

حاج رسول در بستر جا به جا مي شود. مي خواهد بلند شود. اما نمي تواند. اين صداي آشنا را مي شناسد. صداي دوستش حاج اكبر آقاي ناظم قنات آبادي است. در اين نيمه شب برفي به ديدنش آمده. حاج اكبر كلاه و پالتوي زمستاني اش را مي تكاند تا برف ها بريزند. بعد وارد اتاق مي شود:

- سلام حاج رسول!

- سلام خوش آمدي!

حاج رسول مي خواهد حركت كند. حاج اكبر كنارش مي نشيند. دست روي شانه اش مي گذارد:

- حركت نكن مؤمن! ان شاءالله خيلي زود حالت خوب مي شود. مريضي براي همه است!

حاج رسول سرفه اي مي كند و مي گويد:

- كار از اين حرف ها گذاشته! قبرستان، منتظر من است و من، منتظر آقايم!

حاج اكبر سكوت مي كند.

لحظاتي بعد، حاج رسول دوباره همان جمله را با گريه تكرار مي كند:

- قبرستان، منتظر من است و من، منتظر آقايم!

حاج اكبر به فكر فرو مي رود. به ياد اوّلين لحظه برخوردش با حاج رسول مي افتد. سال ها قبل، بازار تهران، «ظهر عاشورا» رسول در دسته آذري ها بود و او در دسته فارس ها.

نگاهشان كه به هم گره خورد، بي حركت ماندند. دسته هايشان رفتند. آن دو ماندند. دسته اي دونفره تشكيل دادند. ديگر حال خودشان را نمي فهميدند. مثل مادرهاي جوان مرده، خود را به در و ديوار بازار و كركره مغازه ها مي كوبيدند. بعد هم گوشه اي نشسته و دست در دست هم گذاشتند و شروع به خواندن يك بيت شعر كردند. مردم بالاي سرشان گريه مي كردند:




  • سودا زده طرّه جانانه ام امروز
    زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز



  • زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز
    زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز



حاج اكبر به خودش مي آيد. نگاهش به صورت حاج رسول مي افتد. چشمان حاج رسول به سمت در نيمه باز اتاق خيره مانده. حاج رسول لبخند مي زند. بعد با صداي بلند و به زبان تركي چند بار جمله اي كوتاه را تكرار مي كند و از دنيا مي رود:

- آقام گلدي! آقام گلدي! آقام گلدي! (آقام اومد...)*

* رسول تُرك آزاد شده امام حسين(ع)، محمد حسن سيف اللهي، انتشارات مسجد مقدّس جمكران.

/ 1