کیسانیه و عباسیان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کیسانیه و عباسیان - نسخه متنی

ابراهیم سید علوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كيسانيه وعباسيان

سيد ابراهيم سيد علوى

حكومت رعب و وحشت

عباسيان بر اساس آن وصيتنامه و بر پايه‏ى سلسله جعلياتى، مردمان ساده لوح را فريفتند وناآگاهانى ازمردم عراق و ايران را با خود همسو كردند. مبلغان عباسى در پوشش دعوت به رضا از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مردمان ستمديده و رنج كشيده و محروم خراسان و برخى نقاط ديگر را كه به دنبال چاره مى‏گشتند و براى دگرگونى اوضاع مى‏انديشيدند و در پى زندگى بهترى بودند و براى يافتن حاكمان به راستى مسلمان، لحظه شمارى مى‏كردند، فريب داده و آنان تحت تبليغات ريايى داعيان عباسى به خلافت فرزندان عباس گردن نهادند و حكومت ايشان را پذيرفتند ومطيع و فرمانبردارشان شدند. اما سوكمندانه! عباسيان حمام خون راه انداختند و حتى بسيارى از مبلغان و داعيان خود را با تهمت‏هاى واهى و با سوء ظن، كشتند و بساط يك سلطنت‏خودكامه را گستردند و پايه‏ى كاخ ظلم را، جمجمه‏هاى محرومان و شكنجه شده‏ها، قرار دادند و قصرها را با خون پاكان و بيگناهان آغشته و رنگين كردند و حكومتى به وجود آوردند كه مردم از همان آغاز پديد آمدنش، بر امويان رحمت فرستادند!! آنان علويان و فاطميان را با انواع حبس، شكنجه و قتل، تار و مار كردند به طورى كه در حكومت امويان سيه دل، از دست امثال ابن زياد وحجاج و قسرى وچندين خون آشام ديگر آن اندازه خشونت نديده بودند.

عباسيان به راستى، صفحات تاريخ مسلمانان را با كارهاى وحشيانه و عملكردهاى ددمنشانه‏ى خود، سياه كردند و در راس همه‏ى آن‏ها، آشفتگى فرهنگى به وجود آوردند و جعل وصيت‏نامه‏ى مزبور يكى از آنها مى‏تواند باشد.

از اين وصيت نامچه، مولودى زاده شد به نام كيسانيه‏ى مرحله‏ى دوم با ويژگى‏هاى خاص خود كه گردانندگان نظام سلطنتى عباسيان، هر زنديق و هتاك حقيقى و يا موهوم را به مذهب كيسانيه نسبت دادند، و هر ياوه‏گو و شخص جاه طلب را با انگيزه هوا پرستى و يا با دريافت دستمزد مادى كه دشمنان اهل بيت مى‏پرداختند، امام اين مسلك و كيش به اصطلاح شيعى قلمداد كردند و حرمت تشيع ضايع گرديد و عقايد حقه شيعه زير سؤال رفت وچه فساد فكرى وخرافه‏ى عقيدتى كه به جماعت‏شيعه نسبت ندادند و چه شيادان و بوالهوسانى كه پرچمدار اين جريان نگشتند؟!

سلاطين عباسى حكومت فشار و اختناق خود رابه وصيت‏نامه‏ى ياد شده مستند كردند و بندهاى مختلف آن را براى توجيه سياست ماكياولى خود مستمسك ساختند و آن را منشور حكومت‏شوم و ناميمون خود قرار دادند و كارگزاران دولت، بر خلاف مشى ترسيم شده در آن، حركت كردند و خشونت را به حد اعلى رساندند.

عبد الله بن على كه اميدوار بود كه پس از برادرش خليفه شود و چنان ادعايى هم كرد، مردم شام را از دم تيغ گذرانيد و دستور داد فرشى بر روى نعش‏هاى نيم جان آنان گستردند و آن‏گاه طعام خواست و بر روى همان فرش كه ناله‏هاى آن بخت‏برگشته‏ها از زير آن، به گوش مى‏رسيد، طعام خورد. (1)

و ابو جعفر منصور به ابن هبيرة و كسان او امان داد و در آن باره قسم‏ها و سوگندهاى غليظ خورد ولى بى تعهدى كرد و همه‏ى آنان را بكشت. (2)

وصيت‏نامه‏اى ديگر

در بررسى رخدادها وگزارشهاى تاريخى درباره‏ى عباسى‏ها به وصيتنامه‏اى ديگر بر مى‏خوريم سياهتر از اولى و آن وصيت نامه‏ى ابراهيم امام است‏به ابو مسلم خراسانى همان خدمتگزار نگون بخت عباسيان!

ابراهيم آن‏گاه كه ابو مسلم را فرمانده گروه تبليغى خود كرد به وى چنين سفارش نمود:اى عبد الرحمان!(ابو مسلم) تو مردى از اهل‏بيت ما هستى، اين وصيت را گوش دار و بنگر كه يمنى‏ها را گرامى بدارى و در ميان آنان باشى كه پيروزى جز با ايشان حاصل نشود و بنگر ربيعه را نيز به ايشان ملحق كن اما مضر، دشمن نزديكند، مجالشان مده و به هر كس از ايشان گمان بد بردى، او را بكش و هر كه را متهم دانستى او را از ميان بردار.

او در پاسخ ابومسلم كه پرسيد: اگر به كسى بد دل و بدگمان شديم مى‏توانيم او را زندانى كنيم و از شما كسب تكليف نماييم؟ گفت: نه، فقط شمشير! هرگز از دشمن، چشم برندار.اى ابو مسلم! تا مى‏توانى در خراسان عرب زبان باقى مگذار و همه را بكش و حتى پسر بچه‏اى كه قد و بالايش به پنج وجب برسد و متهمش بدارى او را از دم تيغ بگذران و به قتلش برسان. (3)

و بكوش كه با اين شيخ [يعنى، سليمان بن كثير] مخالفت نكنى.

ابن اثير مى‏نويسد: ابو العباس سفاح پس از قتل ابو سلمه خلال وزير آل محمد، ابو جعفر منصور را به همراهى عبيد الله بن حسن اعرج و سليمان بن كثير به سوى ابو مسلم خراسانى گسيل داشت. سليمان به عبيد الله كه از علويان بود، گفت: اميدوارم اين نهضت‏به نفع خاندان شما يعنى علويان خاتمه يابد; در آن صورت اگر خواستيد ما را فرا بخوانيد.

عبيد الله پنداشت كه آن، توطئه‏اى است از سوى ابو مسلم و بر جانش ترسيد و ماجرا را به گوش ابومسلم رساند. ابومسلم، سليمان را احضار كرد و به او گفت: ياد دارى ابراهيم امام به من گفت: هر كه را متهم دانستى بكش. سليمان گفت: آرى شنيدم: ابو مسلم گفت: اينك من تو را متهم مى‏شناسم. سليمان گفت: به خدا سوگند چنين نيست. ابو مسلم گفت: قسم مخور تو قصد خيانت‏به ابراهيم امام را در سر مى‏پرورانى و دستور داد گردن او را زدند. (4)

كنگره‏ى ابواء

از مسلمات تاريخ است كه بنى عباس، خود را در جرگه‏ى علويان جا داده و در نهضت‏هايى كه براى رضا از آل محمدصلى الله عليه و آله و سلم به وجود مى‏آمد خود را داخل مى‏كردند وجيره خوار ايشان بوده و در سايه‏شان مى‏زيستند. هرگز به ذهن اولاد عباس نمى‏رسيد كه در صورت حصول پيروزى، نوبت‏به ايشان رسد. يكى از شواهد اين امر، كنگره‏ى ابواء است.

مى‏نويسند: عبد الله بن حسن مثنى، پسرش محمد را كانديداى خلافت و امامت‏براى مسلمانان كرده بود و مى‏پنداشت كه او در ميان هاشميان از همه فاضلتر و لايقتر است و علم و فقاهت و زهد و تقوايش از همه بيشتر است. (5) اين چنين باور او را وا مى‏داشت كه به ميان مردم رود و زمينه را براى پسرش فراهم كند و بر اين هدف، كنگره‏ها، سمينارها و نشست‏هايى به وجود مى‏آمد كه مهمترين آنها، نشستى است كه در ابواء (محلى ميان مكه و مدينه) تشكيل شده است.

بسيارى از مورخان مانند طبرى، مسعودى، ابن ابى الحديد و ابو الفرج اصفهانى مذاكرات آن نشست‏سياسى را آورده‏اند وما روايت اصفهانى را كه جامع‏ترين و مفصل‏ترين گزارش است در اينجا مى‏آوريم:

عده‏اى ازبنى هاشم در ابواء گرد آمدند و در ميان ايشان ابراهيم بن محمد بن على (ابراهيم امام) و ابوجعفر منصور و صالح بن على و عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و ديگران ديده مى‏شدند. صالح بن على گفت: امروز چشم مردم به شما دوخته است و خداوند شما را در اينجا جمع كرده، پس مردى از ميان خود برگزينيد و با او بيعت كنيد تا فتح و پيروزى نهايى پيش آيد.

عبد الله بن حسن به پا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: شما مى‏دانيد كه پسر من محمد همان مهدى (موعود) است، با او بيعت كنيد.

ابو جعفر منصور گفت: چرا معطليد! شما مى‏دانيد كه مردم، امروز دوستدار ومطيع اين جوانند(يعنى: محمد بن عبد الله‏بن حسن). در آن هنگام، همه‏ى حاضران يكجا سخن او را تصديق كردند و همگى به عنوان بيعت دست در دست محمد گذاشتند.

عيسى بن عبد الله گفت: فرستاده‏ى عبد الله بن حسن (پدر محمد) نزد پدر من آمد و فت‏بيا كه همه‏ى ما بر محمد بن عبد الله اتفاق نظر پيدا كرده‏ايم و كسى ديگر نزد جعفر بن محمد عليمها السلام فرستاد. عبد الله بن حسن آمدن امام جعفر صادق عليه السلام را خوش نداشت و مى‏گفت: اگر او بيايد برنامه را به‏هم مى‏زند. عيسى گفت: پدرم مرا فرستاد تا ببينم كار به كجا مى‏انجامد. به هر حال امام جعفر عليه السلام آمد و عبد الله بن حسن او را در كنار خود جا داد و صحبت‏شروع شد و امام صادق عليه السلام آب سرد بر آتش گرم آنان ريخت و فرمود: چنان نكنيد كه زمان آن هنوز فرا نرسيده است اگر چه تو (عبد الله) مى‏پندارى كه پسرت محمد، مهدى است ليكن چنان نيست نه او مهدى است و نه زمان چنان حركتى فرا رسيده است. صداها بالا رفت و حرف‏هاى‏تندى به ميان آمد. عبد الله گفت: تو به پسر من رشك مى‏برى. امام صادق عليه السلام فرمود: والله چنين نيست و در حالى كه به ابو العباس، اشاره مى‏كرد دست‏بر شانه‏ى او زد و گفت: اين و برادران و فرزندان ايشان‏اند كه صاحب حكومت‏شوند و سپس دست‏بر شانه‏ى عبد الله بن حسن گذاشت و گفت: به خدا! اين حكومت‏به تو و فرزندان تو نمى‏رسد و دو پسر تو كشته شوند.امام صادق عليه السلام اين سخن بگفت و همراه عبد العزيز بن عمران زهرى (6) حركت كرد. امام خطاب به او گفت: آيا آن صاحب عباى زرد را ديدى؟ يعنى: ابو جعفر او گفت آرى. امام فرمود: به خدا سوگند مى‏بينم كه او دو پسر عبد الله بن حسن را مى‏كشد.

عبد العزيز پرسيد: راستى او محمد را مى‏كشد؟ امام فرمود: آرى.

عبدالعزيز گفت: من در دل خويش گفتم: به پروردگار كعبه قسم كه او به پسر عبدالله حسد مى‏برد! ولى به خدا نمردم با دو چشم خود ديدم كه ابو جعفر منصور دو پسر عبد الله: محمد و ابراهيم را به قتل رسانيد. و امام صادق عليه السلام قبلا هر وقت نگاهش بر محمد مى‏افتاد اشك در چشمانش حلقه مى‏زد و مى‏فرمود: جانم به قربانش، مردم او را مهدى مى‏پندارند ولى او كشته مى‏شود و نام او در كتاب على در رديف خلفاى اين امت نيامده است! (7)

از اين ماجراى تاريخى چنين مى‏فهميم كه: اولاد عباس براى دستيابى به خلافت، در پشت پرده تلاشهايى داشته‏اند و جهت دستيابى به آن، ميان بنى فاطمه و طالبيان و علويان تفرقه ايجاد مى‏كرده‏اند و به نظر مى‏رسد كه داستان مذكور ازجمله‏ى پيشگويى‏هايى باشد كه توسط ايشان ساخته شده است و گرنه چنان‏كه در تاريخ قيام زيد بن على بن الحسين‏عليهم السلام مطرح است و ائمه ما هماره از او ياد خير كرده و كارش را ستوده‏اند; در خصوص فرزندان عبد الله هم كه به دست منصور عباسى شهيد شدند، امامان ما ياد نيكو كرده و بر مظلوميت آنان اشك ريخته‏اند و بسيارى از آنچه در برخى كتب تاريخى به شكل قصه آمده است، نمى‏تواند قرين صحت‏باشد.

مورخان مى‏نويسند: سبب اين كه منصور عباسى، محمد بن عبد الله را رقيب خود مى‏دانست و همواره از ناحيه‏ى او نگران بود و او را تحت تعقيب داشت و سرانجام به قتل رسانيد، آن بود كه منصور بيعت محمد را بر گردن داشت و به گفته‏ى اصفهانى، او دوبار با محمد دست‏بيعت داده بود. (8)

ابو الفرج اصفهانى، كنگره‏ى ابواء و پى‏آمدهاى آن را كه يك واقعه‏ى مهم تاريخى است از چهارده راوى جز راوى نخستين كه روايتش را آورديم با متن‏هاى قريب به يكديگر و با الفاظ مختلف نقل كرده است. (9) و از برخى گزارشهاى تاريخى بر مى‏آيد كه آن كنگره در سال 126 هجرى و پس از گذشت‏بيست و نه سال از وصيت‏نامه‏ى ادعايى ابو هاشم به محمد بن على بن عبد الله بن عباس انعقاد يافته است و لذا در اين چنين نشست مهم، خود محمد بن على حضور ندارد كه زنده نبوده است ليكن فرزندان او: ابراهيم، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و صالح بن على، حاضر بوده‏اند.

يعقوب بن عربى مى‏گويد: شنيدم ابو جعفر منصور به روزگار بنى اميه در ميان جمعى از برادران و عموزادگان خويش كه محمد بن عبد الله بن حسن هم در ميان ايشان بود گفت: در بين آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم، داناتر به دين خدا و شايسته‏تر به ولايت امر از محمد بن عبد الله وجود ندارد و خود منصور با او بيعت كرد و او مى‏دانست كه دل من با اوست و با وى خروج مى‏كنم و به همين سبب وقتى، محمد را به قتل رسانيد چند دهسال مرا به حبس انداخت. (10)

مسعودى مى‏نويسد: به سال 126 هجرى، عبد الله بن معاوية بن عبد الله بن جعفر طيار، بر مروان بن محمد خروج كرد و برخى بلاد فارس را به تصرف خود در آورد و در آنها دولتى كوچك ايجاد كرد و از جمله‏ى اشخاصى كه بدو پيوستند ابو جعفر منصور و عمويش عبد الله‏بن على و عيسى بن على بوده‏اند.

عبد الله‏بن معاويه، ابو جعفر منصور را به حكومت ايذج منصوب كرد (11) و پس از آن كه عبد الله بن معاويه مغلوب فرمانده اموى شد و سپاهيانش پراكنده گشتند و عده‏اى به اسارت درآمدند در ميان اسيران، عبد الله بن على عموى منصور ديده مى‏شد. (12)

ابن اثير مى‏نويسد: ابو جعفر منصور پس از آن كه محمد بن عبد الله دست‏به قيام زد و بر ضد حاكم عباسى شوريد نامه‏اى به وى نوشته و طى آن، به او امان داد و تطميع و تهديدش كرد. محمد در پاسخ منصور نوشت: من شايسته‏ترم كه به تو امان دهم همان امانى را كه به من عرضه داشتى; زيرا خلافت‏حق ما مى‏باشد و شما به واسطه‏ى ما، مدعى آن شديد و به يارى ما شيعه، به آن دست‏يافتيد. مگر نه آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام پدر و جدماست و او وصى و امام بود، چطور ولايت ارث شما شد در حالى كه بچه‏هاى او هنوز در قيد حياتند؟ من به تو امان مى‏دهم و وفا هم مى‏كنم; زيرا امانى كه تو به من داده‏اى از همان نوعى است كه قبلا به مردانى جز من دادى به كدام يك وفا كردى؟!

امانى كه به ابن هبيرة دادى و يا امانى كه به عمويت عبدالله و يا امانى كه به ابو مسلم خراسانى دادى؟! (13)

اين بود چند حادثه تاريخى مؤيد آن كه منصور و ديگر صاحب‏منصبان عباسى همگى در سايه‏ى علويان و سادات حسنى وحسينى مى‏زيستند و احيانا با كارگزارى براى ايشان به نوايى مى‏رسيدند و در اخذ بيعت‏براى انقلابيون طالبى و فاطمى پيشقدم مى‏شدند ليكن روزگار بازى‏هاى مختلف و حوادث رنگارنگ دارد و گزارشهاى تاريخى از دسيسه‏ها و زمينه‏چينى‏هاى مرموز و شيطانى آل عباس براى تصدى حكومت، حكايت مى‏كند و ما به اندكى از بسيار اشاره كرديم.

پيشگويى‏ها

از جمله‏ى آن توطئه‏ها، دسيسه‏ها و زمينه‏سازى‏ها، تنبئات و غيبگوييهايى است كه فصل‏هايى از وصيت نامه‏ى ياد شده، آن را در بردارد. برابر آن پيشگويى‏ها، اين، عباسيانند كه سلطنت امويان را سرنگون خواهند كرد و خليفگان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و پادشاهان عالم اسلام و اميران مسلمانان و مؤمنان در آينده‏ى نزديك فرزندان عباس خواهند بود! و دولت وحكومت آل عباس بدون ترديد تحقق خواهد يافت اين پيشگويى‏ها به سرعت در ميان مردم پخش مى‏شد و دهان به دهان نقل مى‏گرديد.

در واقع، عباسيان از اوضاع و احوال اجتماعى آگاهى كافى داشتند و با توده‏هاى مردم در ارتباط تنگاتنگ بودند و از جرياناتى كه در جامعه آن روز پديد مى‏آمد كاملا خبر داشتند. آنان مى‏ديدند كه حكومت در دوره‏ى مروانيان بازيچه‏ى فرزندان ع بد شمس شده و ظلم و فساد و آدمكشى همه جا را فرا گرفته است. عباسيان مى‏دانستند كه مردم در شرايط دشوارى زندگى مى‏كنند; زيرا به جاى امن و آرامش، ترس و حشت‏حكمفرما بود. آنان مى‏ديدند كه مردم به دنبال چيزى هستند كه اوضاع را دگرگون كند و در جستجوى راهى‏اند كه اميدها را شكوفا نمايد و نشر آن پيشگويى‏ها و پخش آن اخبار فرج، پايان دادن به وضع موجود را نويد مى‏داد و دلهاى پارسيان را اميدوار مى‏كرد و به آنها روح صبر و استقامت مى‏دميد به ويژه آن كه آن همه مژده و بشارت، رنگ دينى داشت و از عقيده و ايمان نشات مى‏يافت.

پيشگويى‏هاى جعلى عباسيان كه احيانا به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و يا على بن ابى طالب عليه السلام نسبت داده مى‏شد، نقل مجالس و نقل محافل آن روز شده و مجلس به مجلس مى‏گشت و على‏رغم سازمان اطلاعات و ضداطلاعات حكومت اموى كه بر دهان مردم قفل زده بودند آن پيشگويى‏ها بر سر زبان‏ها افتاده بود و براى مردم جا انداخته بودند كه دولت‏بنى عباس به طور قطع به وجود خواهد آمد و قضا و قدر الهى عباسيان را براى ازاله‏ى جور اموى، ذخيره كرده است و در آينده‏ى نزديك حاكمان ستمگر اموى به دست عباسى‏ها هلاك خواهند شد. (14) و سرانجام، فجر اميد و خورشيد عدالت، از ميان خاندان عباسى طلوع خواهد كرد.

در يكى از اين پيشگويى‏ها به پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دادند كه گويا آن حضرت خطاب به عمويش عباس فرمود كه خلافت‏به فرزندان تو خواهد رسيد. (15)

يك پيشگويى برجسته

يكى از آن پيشگويى‏ها كه بسيارى از تاريخ نگاران و نويسندگان اسلامى ناباورانه ويا از روى اعتقاد، آن را نقل كرده و به صحت و سقم آن كارى نداشته‏اند، آن است كه مى‏نويسند:

«روزى على بن ابى طالب عليه السلام در نماز ظهر عبد الله‏بن عباس را غايب ديد و سراغ او را گرفت. گفتند: براى او فرزندى زاده شده است. على عليه السلام فرمود: پس براى تبريك‏گويى به خانه ابن عباس برويم. به خانه‏ى وى رفتند، على عليه السلام فرمود: خداوند را سپاس و قدم مولود تازه، مبارك باد نام او را چه نهاده‏اى؟

ابن عباس گفت: روا نيست كه در نامگذارى بر شما جلو بيفتيم. امير مؤمنان از او خواست تا طفل را بياورد. امام عليه السلام كودك را در بغل گرفت و كام او را برداشت و برايش دعا كرد و به پدرش ابن عباس برگردانيد و فرمود: خذ ابا الاملاك‏»; بگيراى پدر پادشاهان! من نام او را على نهادم و كنيه‏ى خود را نيز به او دادم.

اين، يكى از پيشگويى‏هاى داستان‏گونه‏اى است كه مورخان و سخنرانان آن را همانند معجزه‏اى از على عليه السلام نقل كرده‏اند بى آن كه متوجه باشند كه اصل آن قصه دروغ است وجاعل آن موفق نبوده است و دروغگويان هميشه كم‏حافظه‏اند; زيرا مورخان متفق القولند كه على بن عبد الله بن عباس، همين قهرمان داستان، در آن شبى به دنيا آمد كه امير مؤمنان سحرگاه آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت و زخمى شد.پس آن كدام نماز ظهرى است كه على عليه السلام ابن عباس را حاضر نيافته و سراغ او را گرفته است؟ ظهر روزى است كه هنوز على بن عبد الله به دنيا نيامده است و يا ظهر روزى است كه امير مؤمنان در بستر مرگ افتاده است و در اثر زخم شمشير زهر آكين پسر مرادى ازحال مى‏رفت و دوباره به حال مى‏آمد؟! وانگهى به گفته‏ى مورخان، ابن عباس به هنگام شهادت على امير مؤمنان‏عليه السلام اصلا در كوفه نبوده است‏يا بر آن روايت كه او تا شهادت حضرت على عليه السلام والى بصره بوده و همچنان در آن شهر سكونت داشته است و يا بر روايتى ديگر كه او بيت المال را اختلاس كرده و به حجاز گريخته بود. پس بنابر هر دو روايت، ابن عباس در هنگامه‏ى شهادت امير مؤمنان على عليه السلام در كوفه نبوده است (16) پس قصه‏ى مزبور نمى‏تواند داراى واقعيت تاريخى باشد.

پيشگويى شگفت ديگر

مى‏نويسند: على بن عبد الله بن عباس بر سليمان بن عبد الملك وارد شد و دو نوه‏اش ابو العباس و ابوجعفر هم با وى بودند. سليمان او را، در كنار خود روى تخت، جاى داد و از نياز و حاجتش پرسيد.

على بن عبد الله گفت: سى‏هزار درهم بدهكار هستم. سليمان دستور داد آن را بپردازند; آن‏گاه على، نوه‏هايش را به سليمان سفارش كرده و سپاسگويان بيرون رفت و مى‏گفت: صله رحم كردى و احسان و نيكى نمودى. سليمان به هنگام خروج على بن عبد الله گفت: اين پيرمرد در آخر عمرش خرفت‏شده و قاطى كرده است او مى‏پندارد كه خلافت‏به فرزندان او مى‏رسد. على، سخن سليمان را شنيد و برگشت و گفت: آرى چنين چيزى رخ خواهد داد و اين دو پسرم به سلطنت‏خواهند رسيد. (17)

ابن ابى الحديد پس از نقل اين روايت تاريخى مى‏نويسد: ابو العباس مبرد گفت: اين روايت اشتباه و غلط است; زيرا در آن زمان، هشام خليفه بود نه سليمان پس متناسب آن است كه او بر هشام وارد شود; زيرا محمد بن على مى‏كوشيد كه از بنى حارث بن كعب زن اختيار كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى‏داد. وقتى خلافت‏به عمر بن عبدالعزيز رسيد، محمد به وى گفت: مى‏خواهم با دختر دايى‏ام از بنى حارث، ازدوج كنم اجازه مى‏فرماييد؟ عمر گفت: خداوند به تو رحم كناد با هر كه مى‏خواهى ازدواج كن. پس محمد بن على با دختر دايى‏اش ازدواج كرد و از او ابو العباس سفاح زاده شد و عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به خلافت رسيده است و شايسته نيست ابو العباس سفاح بر خليفه بار يابد مگر زمانى كه بزرگ شده باشد وچنين وضعى جز در زمان هشام بن عبدالملك، ممكن نيست. (18)

ابوالعباس سفاح به سال 104 هجرى به دنيا آمده و در آن زمان از هلاكت‏سليمان بن عبدالملك، پنج‏سال مى‏گذشته است. پس سخن مبرد در كامل كاملا منطقى و معقول است.

نكته ديگر در توضيح جعلى بودن اين پيشگويى آن است كه اگر چنان زعمى درست‏بوده باشد كه على بن عبد الله نوه‏هاى خود را پادشاه مى‏انگاشت چرا آنان را به خليفه اموى سفارش مى‏كند؟ آيا معقولتر آن نبود كه ديگران را به آن فرزندانش سفارش كند كه به پندار او به اين زودى قدرت به دست آنان خواهد افتاد؟!

پيشگويى سوم

مى‏نويسند: وليد بن عبد الملك دستور داد على بن عبد الله بن عباس را چندين تازيانه زدند و او را بر شترى رو به طرف دم حيوان، سوار كردند و در شهر گرداندند و پيشاپيش كسى ندا مى‏داد اين على بن عبد الله دروغگو است. شخصى در همان حال از على پرسيد: دروغى كه به شما نسبت مى‏دهند چيست؟در پاسخ گفت: به آنان گزارش شده كه من مى‏گويم خلافت‏به فرزندان من انتقال خواهد يافت و به خدا سوگند! چنين خواهد شد و خلافت‏به ايشان خواهد رسيد تا آن‏كه برده‏هاى ريز چشم و روى پهن آنان كه صورتهايشان مانند سپرهاى چكش خورده است، به ملك و سلطنت رسند. (19)

نقد و بررسى

در تاريخ آمده است كه وليد بن عبد الملك دوبار على بن عبد الله را مورد ضرب قرار داده و به وى تازيانه زده است. اول بار به سبب ازدواج او با دختر عبدالرحمان بن جعفر و يا عبيد الله بن جعفر بوده كه او زن عبدالملك مروان بوده است. روزى عبدالملك سيبى را گاز زد و به سوى همسرش انداخت، آن زن كارد خواست. عبد الملك پرسيد: كارد براى چه مى‏خواهى؟ زن گفت مى‏خواهم جايى كه را كه بو مى‏دهد ببرم. [كه حاكى از آن است كه دهان عبدالملك بو مى‏داد] اين رفتار، عبدالملك را خوش نيامد و آن زن را طلاق داد وبعدا على بن عبد الله با او ازدواج كرد و عبدالملك وى را سرزنش نمود و درباره‏اش حرفها زد وگفت: تمام نمازهاى او ريا و ظاهر سازى است. وليد، اين سخن از پدرش شنيد و در دل خويش نگاه داشت (20) وقتى به خلافت رسيد به على گفت: مى‏خواهى با مادران فرزندان ازدواج كنى و شان ايشان پايين آورى! على گفت: با او از اين شهر بيرون مى‏روم و من پسر عموى او هستم. (21)

وليد بارى دگر، على را تازيانه زده و سبب آن بوده كه او برادرش سليط بن عبد الله را كه از كنيزى زاده شده بود كشت و نعش او را در بستانى زير خاك كرد. مادر سليط، شكايت نزد وليد بن عبدالملك برد او فرمان داد على را تازيانه زنند. (22)

هيچ مورخى، مورد سومى براى تازيانه خوردن على توسط خليفه‏ى اموى وليد بن عبدالملك ذكر نكرده است تا پيشگويى مزبور، علت آن باشد. پس آن از اصل ساختگى و دروغ مى‏باشد. علاوه آن‏كه يعقوبى در جريان سليط سخن از تازيانه خوردن به ميان نياورده است.

اين پيشگويى‏ها از مهمترين اسبابى بود كه انقلابيون را به ميدان‏هاى جنگ كشيده و بسيارى از آنان در معركه‏هاى كشتار، جان باختند ليكن ميوه را عباسيان چيدند!

پيشگويى چهارم

حميد بن قحطبه مى‏گويد: پدرم حديث كرد كه در ايام بنى اميه وارد مسجد كوفه شدم و بر تن، پوستينى كلفت داشتم. درحلقه‏اى نشستم كه شيخى براى مردم صبحت مى‏كرد. او از روزگار بنى اميه سخن مى‏گفت و از جامه‏ى سياه ياد كرد و اين كه چه كسانى آن را بر اندام پوشند. او در ادامه‏ى سخنش گفت: چنين و چنان مى‏شود و مردى خروج مى‏كند به نام قحطبه، گويا او همين اعرابى باشد اوبه سوى من اشاره كرد و گفت: اگر بخواهم مى‏گويم او خودش است. قحطبه گويد: من از ترس به ناحيه‏اى رفتم و بر جانم بيمناك شدم. وقتى آن شيخ خواست‏برود به وى نزديك شدم و حرف زدم. او گفت: اگر بخواهم مى‏گويم تو همان كس مى‏باشى. از مردم پرسيدم آن شيخ كيست؟ گفتند: او جابر بن يزيد جعفى است. (23)

چگونگى بهره‏بردارى

مى‏نويسند: قحطبة بن شبيب به حكم ابراهيم امام با اختيارات تامه فرمانده سپاه عباسيان شد و گام در بلاد فارس و ماوراء النهر گذاشت. او در ماه ذى‏القعده سال 130 هجرى رو به سوى جرجان نهاد و ضمن يك سخنرانى گفت:اى مردم! مى‏دانيد كه براى جنگ با چه اشخاصى بايد آماده شويد؟! با تفاله‏هاى آن كسانى كه خانه‏ى خدا را آتش زدند.

قحطبه با فرمانده سپاه اموى به نام نباته رويا روى شد. سپاه شام بسيار زياد بودند و مردم خراسان تا آن سپاه را ديدند هراسان شدند و در آن باره سخن گفتند. قحطبه خطاب به ايشان گفت:اى مردم خراسان! اين سرزمين از آن پدران شما بود و تا دادگر و خوشرفتار بودند بر دشمنانشان پيروز مى‏شدند و آن‏گاه كه ستم پيشه ساختند و رفتارشان را عوض كردند، خداوند بر ايشان غضب فرمود و سلطنت از ست‏بدادند و خوار و زبون‏ترين امت‏بر آنان مسلط شده و برشهرها، چيره گشتند. و ايشان هم تا زمانى كه به عدل و داد رفتار مى‏كردند و مظلومان را مددكار بودند، ماندند و چون تغيير روش داده و جور و ستم پيشه ساختند، و نيكوكاران وپارسايان عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ترساندند، خداوند شما را بر ايشان سلطه بخشيد تا انتقام بگيريد و ابراهيم امام به من قول داده است كه شما بر ايشان غلبه خواهيد يافت و سرانجام، پيروزى از آن شما خواهد بود!

دو سپاه اموى و عباسى در ذي الحجه‏ى همان سال درگير شدند. قحطبه گفت: ابراهيم امام به من خبر داده است كه شما در اين ماه و در اين روز بر شاميان غلبه مى‏يابيد و سرانجام، قحطبه، نباته را كشت و سپاه شاميان تار و مار گرديد و او سر نباته را براى ابو مسلم خراسانى فرستاد. (24)

ابن اثير در جايى ديگرمى‏نويسد: قحطبه از فرات گذشت و با ابن هبيره فرمانده سپاه اموى كه در كنار فرات لشكر آراسته و در فلوجه بالا واقع در سه فرسنگى كوفه، آماده‏ى كارزار بود روبه‏رو شد. قحطبه گفت: امام به من گفته است در اين جا وقعه‏اى رخ خواهد داد كه فتح وپيروزى از آن ما خواهد بود.

يعقوبى دو روايت تاريخى را يكى كرده، مى‏نويسد: قحطبه وارد عراق شد وبا سپاه يزيدبن هبيرة برخورد و به طرف زاب راه افتاد. دو سپاه در شب هفتم محرم سال يكصد و سى و دو هجرى ساعتها جنگيدند و در پايان، ابن هبيره شكست‏خورد و تا شهر واسط عقب نشست و آن جا را دژ خويش قرار داد.

قحطبه سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: شما مى‏دانيد كه امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس به من خبر داده است كه من سپاه نباته را ملاقات كرده و آنان را هزيمت‏خواهم داد و جنگنده‏هايشان را خواهم كشت.همه‏ى اين جريانات را پيش از آن كه رخ دهد به شما اعلام كردم و شما ديديد كه همه آنها راست در آمد و همانا امام به من خبر داده است كه من از فرات نمى‏گذرم ولى شمامى‏گذريد از سپاه ما جز من كسى تلف نمى‏شود به خدا قسم او راست گفت و دروغ نبافت پس اگر مرا از دست داديد امير بر شما حميد بن قحطبه است و اگر او نبود حسب بن قحطبه. (25)

ادامه دارد

1. ابن عبد ربه اندلسى، عقد الفريد:5/227، دار الكتب العلميه، بيروت; ر.ك: شرح ابن ابى الحديد:7/139.

2. ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة:2/158-152، قاهره.

3. همان كتاب، ص 137; و نيز ر.ك: ابن اثير، الكامل:5/348; در نقل ابن اثير چنين آمده: «فاتهم ربيعة في امرهم‏»: ربيعه را در كارشان متهم بدان.

4. الكامل:5/438-436.و اگر در وصيت‏نامه ابراهيم امام به ابو مسلم خراسانى، دقت كنيم تشابه زيادى در برخى فقرات آن با وصيت‏نامه ادعايى منسوب به ابو هاشم پسر محمد حنفيه، مى‏يابيم و همين شاهد ديگرى است‏بر جعلى بودن و وحدت منشا جعل و تنظيم آن دو وصيت‏نامه. چنان كه از فراز تاريخى مزبور بر مى‏آيدكه ابو مسلم خراسانى از اول قصد خدمت‏به اولاد عباس داشته و با آل على نظر مساعد نداشته است وحتى لقب «امين آل محمد» براى او، فريبكارى ديگرى بوده است از آل عباس براى اغفال مردم و دوستداران اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم. چنان كه شاعران چاپلوس دربار عباسيان به صراحت تمام، فرزندان عباس را وارث محمد صلى الله عليه و آله و سلم دانستند نه فاطمه زهرا و على مرتضى و اولاد آنان را!

5. ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 233، افست اسماعيليان، تهران.

6. در روايت ديگر نام اين شخص عبد الله بن جعفر بن مسور، آمده است و چون واقعه، يكى است، نشان از آشفتگى نقل دارد. ر.ك: مقاتل الطالبيين، صص‏254255.

7. همان، صص 207-206. و به نظر ما مراد از كتاب على، همان وصيت‏نامه منسوب به ابو هاشم است.

8.همان كتاب، ص 209. 9.همان، صص‏257-253.

10. همان، ص‏253.

11. ابن عنبه، احمد بن على بن حسين، عمدة الطالب، ص 22، بمبئى، هند.

12.ر.ك: انصارى،مذاهب ابتدعتها السياسة، ص 155، اعلمى، بيروت.

13. الكامل: 5/348-346.

14. شرح ابن ابى الحديد:7/138.

15. الكامل: 5/408.

16. عقد الفريد:5/107-102; شرح ابن ابى الحديد:7/148و 50و 49; همان: 20/334; تاريخ يعقوبى:2/121، ترجمه دكتر آيتى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.

17.شرح ابن ابى الحديد:7/147.

18. همان، صص‏147148.

19. همان، ص 146.

20. الكامل في التاريخ:5/257.

21. ر.ك:مذاهب ابتدعتها السياسة، ص 164.

22. الكامل:5/257و256 و كشنده‏ى سليط در تاريخ متفاوت ذكر شده.برخى خود على و برخى ديگر عمر الدن غلام او را نام برده‏اند و اين قصه نيز شديدا آشفته است. و نيز ر.ك: تاريخ اليعقوبى: 2/290. دار صادر، بيروت.

23.تاريخ يعقوبى:2/344-343.

24. الكامل: 5/388-387.

25. همان، ص 403; تاريخ يعقوبى:2/344.

كلام اسلامي- شماره 23


/ 1