كيومرث در ديدگان فردوسى بزرگ
«بنام خداوند جان و خرد كزين برتر انديشه برنگذرد»، بيت نخست كتاب شاهنامه نيست، بيت نخست مقدمه شاهنامه است. رسم منطقى و متداول تدوين كتاب اين است كه مقدمه پس از تدوين تمام كتاب تهيه مىشود، زيرا هدف از نگارش مقدمه آگاه كردن خواننده از مضمون كتاب، شيوه كار تاليف و دادن آگاهىهاى ديگرى است كه نويسنده لازم مىداند خواننده را پيش از شروع به خواندن متن آگاه كند.رسم سنتى مقدمهنويسى بر كتاب، در زبان ما، به طور معمول اين بوده كه سخن با سپاس خداوند و ستايش پيامبر و ديگر بزرگان دين شروع مىشده و آنگاه به ستايش ممدوح پرداخته مىشده و سپس شمهاى در شناساندن خود مىآوردهاند و بعد سبب تاليف كتاب را ذكر مىكردهاند و احيانا بعضى نكات آمده در متن را توضيح مىدادهاند. با بيان اين نكته مىرسيم به اين مطلب كه بيت نخست كتاب شاهنامه چيست؟ مىخوانيم:
سخنگوى دهقان چه گويد نخست؟
كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد؟
مگر كز پدر ياد دارد پسر
كه نام بزرگى كه آورد پيش؟
كه را بود از آن برتران پايه بيش؟
كه نام بزرگى به گيتى كه جست؟
ندارد كس آن روزگاران به ياد
بگويد ترا يك به يك در به در
كه را بود از آن برتران پايه بيش؟
كه را بود از آن برتران پايه بيش؟
سخنگوى دهقان چه گويد نخست؟
كه نام بزرگى كه آورد پيش؟
كه را بود از آن برتر آن پايه بيش؟
كه نام بزرگى به گيتى كه جست؟
كه را بود از آن برتر آن پايه بيش؟
كه را بود از آن برتر آن پايه بيش؟
اولا
مخاطب كه يا شنونده است يا خواننده، با پرسشهاى مكرر سؤالپيچ مىشود.فايده اين كار اين است كه ذهن مخاطب در زمينههاى پراكنده فلج مىشود و تمام هوش و حواس او متوجه يك نكته مىشود: جواب اين سؤال.دوم
پرسشها با آن كه با جملههاى گوناگون بيان شدهاند، اما فقط از يك مطلب مىپرسند.سوم
شيوه پرسشها به گونهاى است كه گويا مخاطب مجبور است با زحمت به آنها پاسخ گويد، به دنبال جواب در خاطرهاش بايد جستجو كند. گويى پاسخى حاضر ندارد، گويى پاسخ فراموش شده است.چهارم
پاسخ همچون نشانه گنجى از مخاطب پنهان نگاه داشته مىشود و تكرار مصرع« كه نام بزرگى به گيتى كه جست؟» به صورت« كه نام بزرگى كه آورد پيش؟» و باز به صورت« كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد؟» و« كه را بود از آن برتران پايه پيش» تأكيد بر پنهان كردن و مهم جلوه دادن پاسخ هنوز ناگفته است.پنجم
« بزرگى جستن»،« ديهيم بر سر نهادن»،« نام بزرگى پيش آوردن» و« پايهاى بيش از ديگر برتران داشتن» با اينكه پرسش مكرر را ساختهاند اما خبر از چيز ديگرى هم مىدهند كه در مصرع اول بيت ششم ظاهر مىشود: آيين تخت و كلاه.مخاطب ضمن سؤالپيچ شدن، از شرايط و ويژگيهاى شهريارى نيز آگاه شده است.ششم
« سخنگوى دهقان چه گويد نخست؟» تنها پرسشى است كه با چهار پرسش ديگر از لحاظ مضمون متفاوت است و حسابش از جهتى جداست. حدس من اين است كه در اينجا منظور شاعر از« سخنگوى دهقان» خود اوست و به عبارت ديگر مصراع اين است:« فردوسى چه گويد نخست؟» درست است كه شاعر در مقدمه داستانها از راويان گوناگون نام مىبرد و سپس داستان را شروع مىكند، اما آن راوى در بيت پنجم آمده است:
پژوهنده نامه باستان
كه از پهلوانان زند داستان
كه از پهلوانان زند داستان
كه از پهلوانان زند داستان
هفتم
واژه« نخست» در مصرع اول فقط به اين معنى نيست كه نخستين حرف سخنگوى دهقان چيست بلكه معناى ديگرى هم دارد و آن اين است: در گيتى براى نخستين بار نام بزرگى كه جست؟ بنابراين سخن نخست شاعر و شهريار نخست جهان در هم مىآميزد.اينك سه مصرع غير پرسشى را بررسى مىكنيم:اول
مصراع پرسشى« كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد؟» انگار فريادى است از بن چاهى و پاسخ آن صدايى از دوردست كه:« ندارد كس آن روزگاران به ياد» تأكيد در جمله روى هر كلمهاى باشد كوشش مىكنيم آن كلمه را جلوتر بياوريم.مقايسه كنيد جمله« برو پايين» را با« پايين برو» و حالا مقايسه كنيد:« ندارد كس آن روزگاران به ياد» را با« كس آن روزگاران ندارد به ياد».« نه» ى« ندارد» در آغاز پاسخ دلهرهاى را در ذهن مخاطب ايجاد مىكند كه اگر« كس» به جاى آن بود فعليت دلهره به تأخير مىافتاد و اثرى را كه شاعر خواسته بود بوجود نمىآمد.دوم
ديگر« كسى» نمانده كه آن روزگاران را به ياد داشته باشد. اين مصرع رغبت خواننده را دامن مىزند و شوق دانستن را افزون مىكند.سوم
با كلمه« آن» كه پيش از« روزگاران» آمده، اين واژه تشخصى مبهمگونه يافته است. مجموعهاى دلپذير شده كه واهمه از دست دادن آن وجود مخاطب را فرا مىگيرد و او را آماده مىكند تا بيت بعد از دلهره او بكاهد:
مگر كز پدر ياد دارد پسر
بگويد ترا يك به يك در به در
بگويد ترا يك به يك در به در
بگويد ترا يك به يك در به در
چهارم
بيتهاى پنجم و ششم:
پژوهنده نامه باستان
چنين گفت كايين تخت و كلاه
كيومرث آورد و او بود شاه
كه از پهلوانان زند داستان
كيومرث آورد و او بود شاه
كيومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
بتابيد از آن سان به برج بره
كه گيتى جوان گشت از آن يكسره
جهان گشت با فر و آيين و آب
كه گيتى جوان گشت از آن يكسره
كه گيتى جوان گشت از آن يكسره
كيومرث شد بر جهان كدخداى
نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
سر تخت و بخشش برآمد به كوه
پلنگينه پوشيد خود با گروه
پلنگينه پوشيد خود با گروه
پلنگينه پوشيد خود با گروه
پسر بد مر او را يكى خوبروى
سيامك بدش نام و فرخنده بود
كيومرث را دل بدو زنده بود
هنرمند و همچون پدر نامجوى
كيومرث را دل بدو زنده بود
كيومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدى
ز بيم جداييش بريان بدى
ز بيم جداييش بريان بدى
ز بيم جداييش بريان بدى
به گيتى نبودش كسى دشمنا
به رشگ اندر آهرمن بدسگال
يكى بچه بودش چو گرگ سترگ
جهان شد بر آن ديو بچه سياه
ز بخت سيامك وزان پايگاه
مگر بد كنش ريمن آهرمنا
همى راى زد تا بباليد بال
دلاور شده با سپاه بزرگ
ز بخت سيامك وزان پايگاه
ز بخت سيامك وزان پايگاه
1- محيل، حيلهگر، مكار،
2- كينهور.
حال معنى بدسگال:
1- بدانديش، بدخواه،
2- بدگوى.
از فرهنگ معين. درك اين نكته آسان است كه صفات آورده شده براى اهريمن، درست در تقابل با انديشه و كردار و گفتار نيك است. از اين مرحله جدال بىپايان نيكى و بدى آغاز مىشود. جدالى كه همچنان ادامه دارد. نيكان براى پيروزى از نيرويى بهره مىگيرند كه بدان بدان دسترسى ندارند و آن نيروى فراانسانى است. در اين داستان:
يكايك بيامد خجسته سروش
بگفتش وراازين سخن در به در
كه دشمن چه سازد همى با پدر
بسان پيرى پلنگينه پوش
كه دشمن چه سازد همى با پدر
كه دشمن چه سازد همى با پدر
كه گيتى در آغاز چون داشتند
كه ايدون به ما خوار بگذاشتند؟
كه ايدون به ما خوار بگذاشتند؟
كه ايدون به ما خوار بگذاشتند؟
بپوشيد تن را به چرم پلنگ
كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
نتيجه نبرد
سيامك به دست خروزان ديو
تبه گشت و ماند انجمن بىخديو
تبه گشت و ماند انجمن بىخديو
تبه گشت و ماند انجمن بىخديو
كى نامور سر سوى آسمان
بر آن برترين نام يزدانش را
وز آن پس به كين سيامك شتافت
شب و روز آرام و خفتن نيافت
برآورد و بد خواست بر بدگمان
بخواند و بپالود مژگانش را
شب و روز آرام و خفتن نيافت
شب و روز آرام و خفتن نيافت
خجسته سيامك يكى پور داشت
گرانمايه را نام هوشنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر نيا
پروريده مر او را به بر
كه نزد نيا جاه دستور داشت
تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
پروريده مر او را به بر
پروريده مر او را به بر
اولا
شاعر خبر از فرزند داشتن سيامك داد،دوم
نام او را گفت،سوم
شخصيت او را آشكار كردچهارم
مهد پرورش او را باز نمود.پدربزرگش نقش و وظيفه نوه را به او مىگويد و در خلال آن يك چيز ديگر هم هست كه در چند بيت بعد بكار مىآيد:« كه من رفتنىام تو سالار نو». از همين جا به طور مبهم شاعر به ما مىفهماند كه حضور كيومرث در جهان در گرو يك حادثه است.آرايش سپاه از لحاظ پرداخت داستان غريب است سپاهى مركب از آدميان و جانوران در برابر ديوان آرايش مىگيرد. نكته درخشان از نظر من جاى گرفتن كيومرث است در پس پشت سپاه. نوه جلودار است. چرا كيومرث خود را در چنين موقعيتى قرار مىدهد؟ نخستين چيزى كه به ذهن مىرسد اين است كه مىخواهد از آسيب محفوظ بماند. شهريار دلير چرا بايد از آسيب بهراسد؟ گمان من اين است: از آسيب نمىترسد.وسوسه او چيز ديگرى است. مىترسد ناخورده شراب كينهخواهى بميرد! ترس وى از مرگ نه به سبب ديگر در اين جهان نبودن بلكه به سبب ناكام مردن است. شش بيت بعد دليل آن آشكار مىشود و چه شتابان:
چو آمد مران كينه را خواستار
سر آمد كيومرث را روزگار
سر آمد كيومرث را روزگار
سر آمد كيومرث را روزگار